نتایج جستجو برای عبارت :

آقا شما بیا ببین اینجا یه عده منتظرن

مشکلی که کشوری مثل کانادا دارع 
اینه که خب مردم هدفی ندارن،
هوا همیشه یخبندانه،
هم هوا سرده و نامناسب برای بیرون رفتن
هم کلا ویتامیندی اینجا به مردم نمیرسه.
 
هم بدتر ازون کالچر کالچر بریتیشه و نمیذاره مردم برن ذوق کنن و زندگی کنن.
 
مردم نشستن یه گوشه خونه و منتظرن زندگیشون عوض شه.
منتظرن یکی بیاد و زندگیشونو عوض کنه.
 
و فکر کن تو با انرژی و انگیزه وارد این کشور میشی
و توسط مرم ربوده و بلع میشی
 
یعنی یا از انرژی تو ترسیده و سعی میکنن با تو مبا
آرامش برای آدم های بدون مشکل نیست، یه گزاره ی عمومی که همه می فهمنش، ولی عده ی کمی در عمل بهش باور دارن و منتظرن مشکلات رفع بشه و خوشی های مطلق بیان تا آروم بشن...
آرامش چیزی از جنس ایمان نه، خود ایمانه، اونم از مدل یقینی و اطمینان قلبی گونه ش...
بقیه آرامش ها عمیق و دقیق نیست...
حدیث جابری:
چند خطی از خاطرات ناگفته ی جمیله.... 
تیک تاک ... تیک تاک... صدای ضربان قلبم با صدای گذر سنگینِ زمان باهم در می آمیزد تا لحظاتِ پر از استرس زندگی ام را رقم بزند.
باصدای در از جا می پرم....
+جمیله جان... عزیزِمادر... چقدر ماه شدی... ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله... جانِ مادر! چادرت رو سر کن مهمونا منتظرن. 
ادامه مطلب
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بودکلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین،برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم،دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!آخه اون جامادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا،
 اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بم
+ بیا رو راست باشیم!- نبودم؟؟+خواسته ات چیه؟؟+بگو تصمیمت چیه ؟؟-زندگی آدم با مدرک مشخص میشه؟؟+آره!+هدفت چیه ؟؟- هدف؟؟+ چه رشته ای میخوای؟؟-میشینم پشت کنکور(شکر خدا به مقصودش رسید....)همچنان منتظرن اوشون رو معرفی کنم!چندتا پیام هم داده که بقیه بچه ها الان درس و شروع کردن!روراست بودن وقتی حرفت رو نمیفهمن چه سودی داره؟؟خدایا هستی دیگه ؟؟
جالبه توی ایران،
میبینی یه عده حاضرن حتی تو کونشون بذارن، که برن کشورایی مثل المان پناهندگی بگیرن،
ازونورم کسخلا فکر میکنن دخترای به لوند (بلاند)، منتظرن این کس مشنگا برن المان و هلند و اینا با اون کیرای سه سانتی متری و کله های کچلو و قیافه های مریض و درب و داغونشون، مثلا برن چشم این دخترا رو روشن کنن. 
 
بعد اون مشنگایی که رفتن المان پناهنده شدن اغلب با کیس هاشون موافقت نشده، نهایتا یا با یه پیر پاتالی (مثلا یکی از فامیلای دوست من که یه پسر 22
شبیه وضعیت یه آدم مرگ مغزی که همه ازت نا امید می شن. با این تفاوت که منتظرن برگه رضایت نامه رو، خودت، با دستای خودت امضا کنی...
بعدش هم میان پشت شیشه می ایستن تا ببینن چطور نفس نفس زنان، دم و دستگاه ها رو از خودت جدا می کنی... که چطور به خودت خاتمه می دی...
 
+اهل مناسبت ها نیستم اما آرزوی "شادیِ عمیق" دارم برای اونایی که اینجا رو می خونن و برای اونایی که اینجا رو نمی خونن.
چند خطی از خاطرات ناگفته ی جمیله.... 
تیک تاک ... تیک تاک... صدای ضربان قلبم با صدای گذر سنگینِ زمان باهم در می آمیزد تا لحظاتِ پر از استرس زندگی ام را رقم بزند.
باصدای در از جا می پرم....+جمیله جان...  جانِ دلم! چادرت رو سر کن مهمونا منتظرن. _ااااام... چششششم مامان.+سفید بخت بشی گل دخترم چادرم را که تحفه ای باارزش از سفر اربعینت بود، سر میکنم و آرام و باوقار باذکرِ زیرلبِ یازهرا"سلام الله علیها " به دنبال مادر راه می افتم... .
ادامه مطلب
ه گمانم فرداصبحخورشید دوباره برمی گرددشاید امشب اخرین شب این تاریخ نباشد شایدباز هم روزنه رو به حیات برگرددچه می دانیرودها جاری اندو پرنده هاروی شاخه منتظراین همان امید استنه که بی خبریبه گمانم بی ستارگی رو خاموشی استمن نمی دانم که اگر این دنیا لحظه سایه و روشن را دیدمن هم هستم؟چه کسی می دانداماچه من و تو باشیم چه نباشیمرود جاری استو همه منتظرنتا که بگردد نورو باز هم حیاتچشمه اش را بجوشاند و ما را سیراب کند از دَوَرانفکر می کنم امیدهر جا ب
مردم شهر نمرده ان.
بر خلاف اصطلاح رایج امروز که "ما همه مرده های متحرکیم"...

هر کی جسماً "زنده" است، هنوز "زنده" است!

زیر پوست مرده ی شهر، آدمهای زنده هنوز هم هستن. فقط اون شمعک هسته ایشونو مخفی کردن و منتظرن.
حالا هر کی با یه لحن، یه لباس، یه جور سکوت....
اون روزی که تو توقع داری هر روز باشه، نیک، همه براش آماده ان. فقط فکر نمیکنن پیش بیاد!
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
یه روزی داشتم یه فایل صوتی گوش میدادم ... 
میگفت:" کیو دیدی با درد دل کردن آروم بشه؟ درددل میکنی بدترم میشه! حتی اگه کاملا حق با تو باشه" 
واقعا خیلی بدتر شد و یه چیزیم بدهکار شدم، مظلوم تاریخ منم :-/ ...
پ.ن: بعد یک هفته سوار‌ماشین شدم اینقدر خوشحال شدم(دقیقا حس از زندان آزاد شده ها) که کلا یادم رفته بود خونه منتظرن تا من خرید کنم برگردم! اخرم دست خالی برگشتم :| 
پ.ن: رفته پایه گلدون خریدم ۴ تا گلدون اوردم تو اتاقم -_- الان دیگه خودمم تو اتاق جا ندارم :-/
وقتی که ماه کامل شد / نرگس آبیار
 
تا وقتی این فیلم را ندیده بودم نمی دونستم برادر عبدالمالک ریگی درگیر چنان ماجرایی داشته .
احساسات بدون تعقل خطرناکه . هم برای خود شخص و هم برای دیگران .
یک جا بت میسازی و جای دیگه همون بت را میشکنی .
نه بواسطه تفکر بلکه یک دفعه یک بت جدید وسط زندگیت هبوط میکنه که دو پادشاه در یک سرزمین نگنجند و دستور از بالایی جدید صادر میشه که 
پ(فتحه) بشکن اون بت(ضمه)
 
+فیلم خوبیه . ببینید ...
من فقط به یک نکته ی اون اشاره کردم .
کل
معرفی کامل بازی pes 2019 با عکس
طرفدارهای بازی pes همه منتظرن تا هرچه زودتر نسخه جدید بازیpes 19 رو بازی کنن و ببینن جه تفاوت هایی با قبل داشته . ما امروز تو این پست به صورت کامل با تصویر pes 2019 رو به شما معرفی می کنیم .

معرفی و دانلود بازی pes 2019
معرفی کامل بازی pes 2019 با عکس
طرفدارهای
بازی pes همه منتظرن تا هرچه زودتر نسخه جدید بازیpes 19 رو بازی کنن و
ببینن جه تفاوت هایی با قبل داشته . ما امروز تو این پست به صورت کامل با
تصویر pes 2019 رو به شما معرفی می کنیم .

معرفی و دانلود بازی pes 2019
۱_این روزا خیلی حوصلم سر میره .مث زندونیا تو خونه حبس شدم 
نمی خواستم با این اوضاع و احوام و مصرف بیش از اندازه آب،خونه تکونی کنم 
ولیییییی حسابی حوصلم سر رفته بود. جمعه کارهامو شروع کردم ...هنوز تموم نشده 
دیشب هم از پا درد نخوابیدم.  امروز رو استراحت کردم ولی هنوز دست و پام درد می کنه 
۲_اخلاقم و رفتارم خیلی بد شده. خیلی رُک شدم.حیا و ابروی بقیه رو گذاشتم کنار. 
قبلنا بهتر بودم.حداقل رفتارهای زشت و زننده بقیه رو برشون نمی اوردم 
۳_توی این سن فق
ما از نسل مردهایی هستیم که زن‌ ها بزرگمون کردن اما نمی ‌دونم آیا زنی وجود داره که بتونه با ماها کنار بیاد ؟
ما روی صندلیهای ردیف جلویی نشستیم و داریم به نمایش عظیم عذاب دادن همدیگه نگاه می‌ کنیم. همه دنبال این هستیم که به آرامش روحی برسیم. عموما کسی به آدم گوش نمی ‌ده ، فقط منتظرن نوبت صحبت کردن خودشون برسه ، ولی وقتی که مردم فکر می ‌کنن که داری می ‌میری تازه اونوقت شروع می‌ کنن به حرفات گوش کنن ...
فیلم ‏Fight Club 
+مدام با خودم میگم هی گوش کن بب
❓اصلا مگه میشه چهارشنبه باشه و تهران باشیمو حول و حوشِ 11 شب باشه و ما حرم سید الکریم نباشیم؟! انگار چهارشنبه شب‌ها حضرت عبدالعظیم هم منتظرن از سمتِ ضلعِ شرقیِ حرم، مشرّف بشیم و بعدش خادما حرمو می‌بندن. 
چهارشنبه‌ی این هفته یکی از همسایه‌ها خبر دادن بدنه و شیشه‌ی ماشینِمونو با آشغال کثیف کردن! رفتیم دیدیم علاوه بر اون، چهار چرخشم پنچره!! تعمیرکار که اومد گفت پنچر نیس، چهار چرخو با چاقو چاک زدن و باید همه‌شو عوض کنیم! جناب سروان صِدام کرد
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)
که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||
مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟
طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)
 
حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛
اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جه
کرونا خر است نزدیک دو ساعت مشغول شستن خریدها بودم!!! مشکلی با شستن ندارما ولی دو ساعت زمان خیلی زیادیه!!! و اینکه میخواستم بعد ماهها برم بازار ببینم مانتویی چیزی می تونم پیدا کنم که نشد برم، در حالیکه عصرم کم خوابیدم که برسم بازار!!!
دیشب تا ساعت ۳ بیدار بودم و سریال دل را میدیدم.. اخه نباید تا قسمت ۱۸، یکم گنگی فیلم کم بشه؟؟؟ ایش
حالا باید برم تو خط تموم کردن کتابی که یکماهه دستمه!!
* واضح هست یا بگم تازه متوجه شدم که بیان استیکرای گوگولی گوشی را س
آدمای که فقط بلدن گلایه کنن..نه از دنیا ها..از تو...
خودشون ی قدم هم برنمیدارن و منتظرن تو صد قدم براشون برداری...
همونایی که اگه جای 100 قدم،99 تا برداشته باشی،آه و ناله میکنن و ادای بدبخت ترینا رو درمیارن..
شما ها خسته نشدید از آدمایی که حالتونو بهم بزنن از خودتون..
سادگی و مهربونیتون..
از اینکه اینهمه دوسشون دارید..
نمیدونم چرا انقدر از این آدما اطرافم هست...
فقط میدونم دیگه اونقدر بریدم که برام مهم نباشه چه بلایی سر ذهنیتشون نسبت به من میاد...
چون ر
❓اصلا
مگه میشه چهارشنبه باشه و تهران باشیمو حول و حوشِ 11 شب باشه و ما حرم سید
الکریم نباشیم؟! انگار چهارشنبه شب‌ها حضرت عبدالعظیم هم منتظرن از سمتِ
ضلعِ شرقیِ حرم، مشرّف بشیم و بعدش خادما حرمو می‌بندن. 
چهارشنبه‌ی این هفته
یکی از همسایه‌ها خبر دادن بدنه و شیشه‌ی ماشینِمونو با آشغال کثیف کردن!
رفتیم دیدیم علاوه بر اون، چهار چرخشم پنچره!! تعمیرکار که اومد گفت
پنچر نیس، چهار چرخو با چاقو چاک زدن و باید همه‌شو عوض کنیم! جناب سروان
صِدام
به فمنیست ها بگویید پیش از آنکه به دنبال حقوق برابر با مردان و گرفتن حق های پایمال شده خود از آنها باشند ، نگاهی به خود و هم جنسهایشان بیندازند!
من! از تک تک زن ها میترسم
از حسادت و مکر و سیاستهای درونشون میترسم
نمیدونی چقدر میتونن خطرناک باشن
اونا اگه بخوان بهت ضربه بزنن ، دقیقا میدونن کجاتو نشونه بگیرن که بخوری زمین و دیگه هیچ بلند شدنی تو رو آدم سابق نکنه
میتونن در ظاهر باهات طوری رفتار کنن که فکر کنی عاشقتن اما نمیتونی حدس بزنی که چطور منت
همه داوطلبایی که تو آزمون دکتری شرکت کردن بی صبرانه منتظرن تا کارنامه اولیه اونا صادر بشه تا ببینن حدود تراز و رتبشون چقدره و شانس دعوت به مصاحبه کدوم دانشگاه ها رو می تونن داشته باشن . داوطلبا می تونن با نرم افزار تخمین رتبه قبولی دکتری ، خیلی راحت حدود رتبه و ترازشون رو تخمین بزنن .
 
برای مطالعه متن کامل مقاله روی لینک زیر کلیک کنید :
 
www.tahsilico.com/web/articles/view/1222/تخمین-رتبه-دکتری.html
بعد از اعلام نتایج نهایی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد ، داوطلبایی که قبول نشدن ، یا از قبولیشون راضی نیستن منتظرن تا دفترچه تکمیل ظرفیت ارشد دانشگاه آزاد ۹۸ منتشر بشه و شانسشون رو مجدد واسه قبولی و ورود به این مقطع امتحان کنن . به نقل از سایت مشاوره تحصیلی کارشناسی ارشد تحصیلیکو ، احتمالا دفترچه تکمیل ظرفیت ارشد آزاد 98 منتشر نشه ، چون سال قبل تکمیل ظرفیت ارشد آزاد برگزار نشد و به احتمال زیاد هم امسال تکمیل ظرفیت ارشد دانشگاه ازاد حذف بشه .
ب
مجرد بودم ، بی پول بودم ، مشکلات زندگی خانوادگی رو داشتیم و هر مشکل دیگه ای که بوده هیچ وقت امید به زندگیم رو از دست ندادم ولی وقتی به دنیایی فکر میکنم که آخرش ظهور امام مهدی (عج ) نیست ، لشکر نا امیدی به فرماندهیه ی سرلشکر تاریکی شیطان بهم حمله میکنه ولی باز همین کلمه ی "انتظار " به تنهایی شکستشون میده . 
زیاد حرف نزنم ...
ما به امید دیدن گل روی حضرت قائم (عج) زنده ایم .
دنیا واقعا واقعا واقعا بیشتر از همیشه داره تو باتلاق فساد فرو میره
 
پ ن :
آقا
بعد از این که آزمون تیزهوشان برگزار میشه همه ی دانش آموزای پایه ششم منتظرن نتیجه آزمون تیزهوشان ششم به هفتم اعلام بشه . به نقل از سایت مشاوره تحصیلی تیزهوشان و نمونه دولتی تحصیلیکو ، جواب آزمون تیزهوشان پایه ابتدایی از طریق همون سامانه ثبت نام آزمون تیزهوشان ششم به هفتم اعلام میشه و دانش آموزای پایه ششم می تونن با کد ملی و رمز ورود همگامشون نتایج آزمون تیزهوشان ششم به هفتم رو ببینن .
برای مطالعه متن کامل مقاله روی لینک زیر کلیک کنید :

www.tahsili
تا ساحل آرامش -کتاب امانت دادن
خاطره : نمی فروشیم، فقط امانت ، حتی به شما!!!
 
خاطره: نمی فروشیم ، فقط امانت ، حتی به شما!!!
تا حالا شده مغازه‌ داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟!درست خوندی عزیزم، نفروشه!البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به شرط سالم پس آوردن!
یه بنده‌ خدایی اومد موسسه ما که به شدت عاشق و دلسوخته کتاب “تا ساحلِ آرامش” بود.در حدی این عشقش واقعی بود که هرچی بهش می‌ گفتم: مسلمون! این کتاب رو که امانت
بعد از اعلام نتایج کنکور ارشد 98 ، اونایی که قبول نمیشن و یا از قبولیشون راضی نیستن ، منتظرن تا تکمیل ظرفیت کارشناسی ارشد ۹۸ شروع بشه و یه بار دیگه شانسشون رو واسه قبولی محک بزنن . به نقل از سایت مشاوره تحصیلی کارشناسی ارشد تحصیلیکو ، چون تکمیل ظرفیت سال قبل حذف شد ، به احتمال خیلی زیاد تکمیل ظرفیت ارشد 98 هم برگزار نشه ، ولی هنوز خبر قطعی در مورد حذف تکمیل ظرفیت ارشد ۹۸ از طرف وزارت علوم اعلام نشده و بهتره که داوطلبا پیگیر اطلاعیه های سازمان س
14تیر 98
چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.
گف:تو از کجا خبر داری؟ بهار بهت گفت؟
گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟
گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن
حالم از همشون بهم میخوره
فعلا همین
اینکه با هر ثانیه گذشتن از بودن باهاشون بیشتر پشیمون میشم و باز ادامه میدم
اینکه هر لحظه بیشتر بهت ثابت میشه که چقدر عوضی ان 
احمقم یا خنگ؟
دیوانه ام یا عاقل
بخشنده ام یا خر
نفهمم یا خودمو زدم ب نفهمی
اخه چرا واقعا؟ چرا دارم ادامه میدم؟ 
چرا حتی خودم نمیتونم خودمو درک کنم و اکنوقت انتظار درک کردن از بقیه رو دارم؟؟؟چرا؟!
چرا وقتی میدونم براشون پشیزی ارزش ندارم ولی برام ارزش دارن
چرا تاریخ تولد تک تکشون تو ذه
اواسط حضورم توی ناکجای عزیز.
هوا خوبه، دو سه روز یه بار هوا ابری میشه یا بارون میاد.
هر شب کافه میریم و یکی دو ساعت میشینیم و واقعا لذت بخشه. بعضی وقتا روزا هم خودم میرم.
الان داره رعد و برق و بارون خرکی میزنه و تو خونه ام و دسشوییِ رضا اینا تو حیاطه. متاسفانه.
پروژه‌مو تحویل دادم و 18 گرفتم. باید 19 میشدم بنظرم.
باید یه درس ارائه به استاد بردارم. 400 و اندی هزینشه. اینم دانشگاه دولتی و روزانه.
این روزا زندگی قرمز و آبیه، فقط حیف که آخرین رنگای این ایا
دوستان آیا پرس و جو و تحقیق در مورد شخصی برای ازدواج به صرف تایید دیگران کافی هست برای رفتن به خواستگاری رسمی و ادامه اون یا خیر؟، من خودم تجربه ای ندارم اما قضیه اینه؛
برای برادرمون دختری معرفی شد، ما تحقیق کردیم از همکاران و دوستان و همسایگان و افراد خیلی معتمد و مشترک بین ما و اون ها، همگی از دختر خانم تعریف کردند و سپس رفتیم خواستگاری. برادرمون هم با همه سخت گیری پسندید دختر خانم رو، قبلا هم هیچ گونه معاشرت و برخورد خاصی با دختر نداشتیم ا
من 19 سالمه و تازه کنکور داشتم، کنکورم خوب بوده، یعنی از پارسال درصد هام بیشتر بود، فکر میکنم رشته های پیراپزشکی قبول میشم چون میانگین درصدهام بالاست.
از طرفی آدم منطقی هستم، تو جمع سرسنگین ولی خونه خیلی شیطونم، کودک درونم خیلی فعاله، همه جوره پایه م، عاشق آهنگ رو باند پلی میکنم میرقصم و کلا شدیدا برونگرا هستم، شادم و دوست دارم تو سن 21 22 ازدواج کنم تا آگاهیم بیشتر بشه در مورد ازدواج...
داستان اینه که 6 ماهه خانواده ای منتظرن من کنکور بدم تا بیا
امروز داشتم به این فکر میکردم که توی یه فضای خیلی بسته و خیلی تنگ، یه چیزی حدود ۵۰۰۰۰-۱۰۰۰۰۰ اووسیت اولیه دور هم جمع شدن و منتظرن که اسمشون خونده بشه که بتونن میوزشون رو تکمیل کنن. بوی عرق مونده و خیلی شدیدی میاد که البته طبیعی شده و همه‌ی سلولا دارن دعا میکنن که قبل از آسیب محیطی، بتونن موقعیت مناسب برای تبدیل شدن به اووسیت ثانویه رو بدست بیارن. هر ۳۰ روز یه بار مسئول بخش میاد پشت در سلول (این سلول به معنی سلول زندانه) و به طور رندوم یه اووسیت
بعضی وقتا دلم پر میشه ها، واقعا تا خرخره پر میشه. احساس می کنم دور و برم پر شده از آدما ی اشتباهی. نمی دونم، شایدم زود رنجیم عود کرده بازم:(
نحوه ی برخوردا، بعضی از حرفا، بعضی از رفتارا میخوره تو ذوقم واقعا.
وقتی که میبینم بعضیا با بی چشم و رویی تمام در مورد همه چی نظر میدن، از مدل رفتاری خودشون تعریف می کنن، وسط هر حرفی نپرن روزشون شب نمیشه؛ بقیه هم بره بدست آوردن دلشون شروع میکنن به تعریف کردن ازشون و هر حرفی که از دهان مبارکشون بیرون میادم تای
وقتی خیلی یهویی تو ساعت استراحتم، زندگیمو مرور میکنم وتوخاطراتم غرق میشم و خودمو اطرافیانی که به نوعی در خاطره هام نقش دارن یا نه!فقط از تو خاطره هام رد شدن اونم به اشتباه یا با بودن خودم کنارشون، به عنوان یه دلگرمی یه مُسکن، شدن یه خاطره کم رنگ حتی یه گوشه ای از ذهنم، با خودم میگم؛کاش آدما، تو زندگیشون، هیچوقت عاشق کسی نشن که بعدها، با یادآوری اون شخص،حالشون از خودشون بهم بخوره!یه وقتایی اشتباهی، آدمای اشتباهی رو دوست داریم، امیدوارم هیچو
درسمون‌ روش های تولید مثل بود. می خواستیم تولید مثل(تکثیر) مخمر رو زیر میکروسکوپ ببینیم. اول روش تولید مثلشو برای بچه ها توضیح دادم، بعد یکی یکی صداشون زدم بیان ببینن. بعد از این که قشنگ دیدن می گم خب بچه ها زیر میکروسکوپ چی دیدین!؟ یک صدا می گن قطره های آب|:
ایشونم یکی از همون نوابغن! همونی که دعا می کرد پرکاری تیروئید بگیره تا بلکه هرچی می خوره چاق نشه! از بانمک های کلاس..
بعضی وقتا فکر می کنم تدریس چقدر می تونه فرساینده باشه. بعضی وقتا هم با خود
- از مُردن نمیترسم اما نمردن چرا.
- جای پاک شدن گناه ها کوچه و خیابونای پایین شهره
- من با پلی لیستم شما همه // اصن من با هندزفریم شما همه
- چرا اینقدر حاشیه میری هااا؟ ریدن برات؟؟ برو سر اصل مطلب بابا حوصله نداریم

- و ما تفعلوا مِن خیرٍ یعلمهُ الله (هر چه از نیکی انجام دهید خداوند آن را میداند)
- برای "شروع" اول باید بتونی تمومش کنی اصلا میدونی بنظرم باید یه دادگاه تشکیل بدی و همه ی فکرای زمینی به خط کنی و حکم اعدامشون رو یکی یکی صادر کنی: اعدام همون
میگذرم از همه چی با سرعت ثانیه و دقت دقیقه ولی برمیگردم پیششون باز ، این چه عادت بدیه که من دارم؟
همه معتقد به معجزن و منتظرن خوب بشه اما من پرم از انتظار...
میزنم اونا رو اما نمیمیرن لعنتیا، زخمی هم میشن اما بازم زندن.حاشیه هربار منو تو آغوش میگیره ولی اینجا یا جای منه یا اونا،این شاید لحظه ی آخر باشه این لحظه ی آخر باش منو بیشتر از این منتظرم نذار.
درسته،ما دور میشیم شکسته میشیم،زیر باورهامون دفنمون میکنن،خودمونو از خودمون میگیرن اما یه چیز
1- پاییز برای من عجیب خاطرات و حال و هوای خاص ِ وبلاگم رو زنده می‌کنه، اولین باری که وبلاگ‌نویس شدم پاییز بود، سال 86، چه زود 11 سال گذشت... یازده سالی که زندگیم دچار تغییر و تحولات ِ مثبت و منفی ِ زیادی شد اما وبلاگ‌نویسی رو از خودم دور نکردم... شاید همین حال و هوای پاییزی ِ امروز بعد از ظهر ِ خونمون بود که دلتنگیمو شدیدتر کرد و تصمیم گرفتم بیام و به وبلاگم سری بزنم، اما خوندن چند تا پست ِ نخونده‌ی شباهنگ که خود کتاب قطوری! بود :دی، بعد از ظهر رو ب
خسته‌ام، از چی؟! از تموم
بلندگوهای که خود حق‌بینی صاحبشون رو فریاد می‌زنن. دلم نخواسته زیر لوای
کسی سینه بزنم، اما اشتباه کردم که یه گوشه ایستادم و افرادی رو دیدم که با
تمام توان به سر و سینه می‌کوفتن و حالا خسته‌ام از این خود حق‌بینی کرور
کرور آدم که نظر و رای‌شون رو تو حلق بقیه می‌کنن، توهین به طرف مقابل رو
حق خودشون می‌دونن و از باقی می‌خوان که بهشون ملحق بشن و آدم‌هایی که بنا
به وزش باد سینه زدنشون از زیر یه پرچم به پرچم بعدی منتق
میشا-بابا ایول داری تو دختر شقایق-دمت جیز بابا یه تعظیم کردم جلوشون و گفتم - چاکر شما که همونموقع تلف اتاق زنگ خورد شقایق رفت برداشت -بله -..... -لطفا بهشون بگید الان میاییم بعد گوشی رو قطع کردو روبه ماگفت -سامیارینان پایین منتظرن یه بار دیگه شالمو روی سرم مرتب کردمو با بچه ها رفتیم پایین     شقایق     با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!! ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا! اتردینو که دیگ
وقتی خیلی یهویی تو ساعت استراحتم، زندگیمو مرور میکنم وتوخاطراتم غرق میشم و خودمو اطرافیانی که به نوعی در خاطره هام نقش دارن یا نه!فقط از تو خاطره هام رد شدن اونم به اشتباه یا با بودن خودم کنارشون، به عنوان یه دلگرمی یه مُسکن، شدن یه خاطره کم رنگ حتی یه گوشه ای از ذهنم، با خودم میگم؛کاش آدما، تو زندگیشون، هیچوقت عاشق کسی نشن که بعدها، با یادآوری اون شخص،حالشون از خودشون بهم بخوره!یه وقتایی اشتباهی، آدمای اشتباهی رو دوست داریم، امیدوارم هیچو
یک لحظه از زندگی که انگار منجمد شده، یک کلمه که اصلا نمی دونی قبلا شنیدیش یا جایی خوندیش یا نه ؟ یک تیک ،یعنی نبض محکم روی پوست صورت یا نوک انگشت یا روی شقیقه ها. وقتی درد یک هو بیدار میشه و نعره می کشه توی عصب های بدن ، مغز انگار که جا خورده باشه برای یک لحظه ، یک ثانیه یا صدم ثانیه یا هر معیار زمانی دیگه ای که بدن سرش میشه، بی حرکت می مونه. اما همه ی عصب ها حرف گوش کن نیستن. توی این شوک ناگهانی در اثر هجوم درد یه رگی، مویرگی، عصبچه ای چیزی ، ممکنه
- از مُردن نمیترسم اما نمردن چرا.
- "جای پاک شدن گناه ها کوچه و خیابونای پایین شهره"

- من با پلی لیستم شما همه // اصن من با هندزفریم شما همه


- چرا اینقدر حاشیه میری هااا؟ ریدن برات؟؟ برو سر اصل مطلب بابا حوصله نداریم


- و ما تفعلوا مِن خیرٍ یعلمهُ الله (هر چه از نیکی انجام دهید خداوند آن را میداند)

- برای "شروع" اول باید بتونی تمومش کنی اصلا میدونی بنظرم باید یه دادگاه تشکیل بدی و همه ی فکرای زمینی به خط کنی و حکم اعدامشون رو یکی یکی صادر کنی: اعدام
نوشتمو هی پاک کردم ... 
دل و دماغ نوشتن دیگه از من گذاشته راستش رو بخوای از روزی که فهمیدم دیگه نباید رو دیوار کسی بنویسیم دیگه حس هیچ چیزی رو ندارم تمام وقتم تو خودمم دارم یه مسیر رو میرم تو این مسیر فقط خودمم . دیگه سیگارم نمیکشم بیشتر به خودم فکر میکنم به کارم به آیندم به کار های که قرار انجام بدم ... زیاد به حرف آدم ها اهمیت نمیدم ، زیاد حرف نمیزنم ولی عوض همه اینا زیاد راه میرم به خودم انگیزه میدم  به این که  4 سال صبر کنم 25 سالگی تو باید اروپا
مگه ما چقدر زنده‌ایم که بخوایم همه‌ی آدمارو تا دقیقه نود تو زندگیمون نگه داریم؟ مگه چقدر زنده‌ایم که بخوایم به کسی بارها فرصت اشتباه کردن بدیم؟ مگه چقدر هستیم که بخوایم دورمونو با آدمایی پر کنیم که به جز حال بد هیچی دیگه برامون نمیارن؟
مهم ترین مسئولیت ما در مقابل خودمونه. ما مسئول تک تک لحظه‌ها ‌و ثانیه‌های خودمونیم. مسئول تک تک روزایی که داره از عمرمون میگذره. مسئول تک تک آسیبایی که به خودمون میزنیم. مسئول تک تک آسیبایی که اجازه میدیم
- از مُردن نمیترسم اما نمردن چرا.
- "جای پاک شدن گناه ها کوچه و خیابونای پایین شهره"

- من با پلی لیستم شما همه // اصن من با هندزفریم شما همه

- چرا اینقدر حاشیه میری هااا؟ ریدن برات؟؟ برو سر اصل مطلب بابا حوصله نداریم

- و ما تفعلوا مِن خیرٍ یعلمهُ الله (هر چه از نیکی انجام دهید خداوند آن را میداند)

- برای "شروع" اول باید بتونی تمومش کنی اصلا میدونی بنظرم باید یه دادگاه تشکیل بدی و همه ی فکرای زمینی به خط کنی و حکم اعدامشون رو یکی یکی صادر کنی: اعدام ه
- از مُردن نمیترسم اما نمردن چرا.
- جای پاک شدن گناه ها کوچه و خیابونای پایین شهره

- من با پلی لیستم شما همه // اصن من با هندزفریم شما همه

- چرا اینقدر حاشیه میری هااا؟ ریدن برات؟؟ برو سر اصل مطلب بابا حوصله نداریم

- و ما تفعلوا مِن خیرٍ یعلمهُ الله (هر چه از نیکی انجام دهید خداوند آن را میداند)

- برای "شروع" اول باید بتونی تمومش کنی اصلا میدونی بنظرم باید یه دادگاه تشکیل بدی و همه ی فکرای زمینی به خط کنی و حکم اعدامشون رو یکی یکی صادر کنی: اعدام هم
رفته بودیم خرید چند هفته قبل،بابک بهم گفت، امروز میریم یه فروشگاهی که یکی از معتبرترین های دنیاست، 
و مهمون من میشی.
بهش گفتم والا لطف داری همین که نمیذاری با اتوبوس برم مال خیلی برام باارزشه.
گفت نه! بعد از این همه مدت باید مهمون من بشی.
رفتیم خلاصه تو فروشگاهه
هیچی به جز یه تاپ مشکی نخریدم. یعنی به دلم خیلی ته نشین نشدن لباسا.
چند روز قبل بهم گفت،
که با هر دختری قبلا خواسته دوست بشه، همون اول باهاش درباره ازدواج حرف زدن و گفتن نهایتا سه چهار م
من نویسنده نیستم. هرچند که دلم میخواد یروزی بشم. احساس میکنم کسی که مینویسه حداقل در مقابل خواننده باید بیشتر بدونه. بیشتر خونده باشه بیشتر فکر کرده باشه. حرفی که میخواد بزنه باید چند پله جلوتر از فکر خواننده باشه. به نظرم لذتی که نویسنده میبره از نوشتن به خواننده منتقل میشه اما برعکسش خب شاید مشخص نباشه یا اگه هست نویسنده فقط در صورتی میفهمه که در مقام خواننده ، متنش رو بخونه. میدونم این حرفام خیلی سطحی هست اونم در مقابل نوشته های کسی مثل با
خیلی وقتا خیلی از آدمها منتظرن 
منتظر توجه های کوچیک و یا بزرگی که ممکنه دلیل درستی هم پشتش نباشه اما هست 
چیزی که مهمه اینه این انتظار ابدی نیست 
یه روزی یه جایی میفهمن ارزشی مابین زندگی اون آدم پیدا نمیکنن که به انتظار ادامه بدن 
اونجاست که خودشونو جموجور میکنن و بار میکنن و میرن ...
من انتظار زیادی نداشتم فقط از یه طرفه بودن خسته بودم 
ازین که یه طرف قضیه رو هی بکشم و هیچ نیرویی ازونور پی من نباشه 
توجیه،کار راحتیه هزار تا دلیل میشه برا ان
با بابا دست میدم "خسته نباشید" میگم.
بابا میگن:
-شما خسته نباشی؛ چیکار کردی؟
میگم:
+راستش فکر کردم با خودم...
 
-میخندم؛بابا با خنده منتظرن تا بقیه اشو بگم-
 
+با خودم فکر کردم دیدم با این وضعیت بازار بخوایید لباس بخرید
خب گرونه!
لباسای دیگـ تونم ک تکراری شد
برا همین رنگش کردم
بابا میخندن به مامان میگن:
-بیاا خااانوووم بیچارمون کرده!
 
 
پ.ن:من فقد حس کردم یذره سبز میتونه یه لباس سفید رو خوشگلتر کنه:)
پ.ن2:دروغ گفتم!
پ.ن3:اخه فقد همون یدونه سفید بود؛نه
هنوز سرنوشت ما معلوم نشده ولی، داشتم به حکمت اون روزایی فک میکردم که دنبال کارگاه میگشتیم و نمیشد... گفتم که اگه سختی اون روزا نبود الان حتما به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی اذیت میشدم. اما فک کن اگه همون اویل اردیبهشت بهمون کارگاه میدادن حتما ما تا حالا کلی سفارش گرفته بودیم و بیعانه گرفته بودیم و حالا اوضاع خیلی وخیم میشد! با پول مردم چوب خریده بودیم و نه میشد پولشونو پیس داد نه میشد کارا رو تموم کرد...یا اگه کارگاه هوایی رو گرفته بودیم، بیعانه
سلام
قبل رفتن یه سری سوغاتی آماده کرده بودم برای بردن خونه ی ابوجاسم، میزبانِ این سه سالمون تو شهر کربلا!
اما میون استوری های دوستان کربلا رفته، دیدم گفتن که بهتره یه چیزی هدیه ببریم که مخصوص ایران باشه و یکی از پیشنهادات زعفران بود!
دیدم زعفران هم ارزشمنده هم کاملا ایرانی هم سبک، هم اینکه یاد امام رضا علیه السلام می اندازدشون که معمولا عاشقشون هستن. چند تایی خریدیم که هر جا مهمان منزل عراقی ها شدیم بهشون هدیه بدیم.
میون راه ساعت حدودای ده
طبق اطلاعات (درست یا غلط) من، توی کشور کره تمام اداره ها و فروشگاه ها و حتی مغازه های کوچیک خیلی خیلی مشتری محور (مشتری مدار؟ مشتری دوست؟! اصطلاحش چی میشه؟!) هستن، یعنی اگه خطایی از یه ارباب رجوع سر بزنه و این وسط یه سیلی هم بزنه تو گوش کارمنده، اون کارمند بدبخت باید عذرخواهی کنه! شاید این سیاست اونا بخاطر اینه که میدونن درآمدی که دارن از صدقه سری مشتری هاس، ولی خب این نکته رو در نظر نگرفتن که اگه کارمندی اونجا نباشه کی میخواد به مشتری خدمات بده
گفته بودن موکب ام البنین متوقف شید 
رد شده بودیم و تابلو را ندیده بودیم 
نگو یه موکب خییییییلی بزرگ بود که سقفهایی به شکل چادر تو آسمون ساخته بودن اما ما از ریباییش و از اینکه به دنبال مقصد بودیم ندیده بودیم اسمشو
 
جاده پیچید به راست 
یاد اون جوونی که فلافل به من داد بخیر 
تنها فلافلی که خوشم اومد 
 
رسیدیم به دو راهی 
همه از راست می رفتن 
مامور ارتشی ایستاده بود گفتم امام حسین
اون راه دیگه رو نشون داد راه افتادیم بعد فهمیدیم اشتباهه برگشتی
وقتی یه تصمیمی میگیرم تا یه چند ساعت اولشو اون کاری که نباید بکنم رو میکنم بعد میرم تو ترک کردنش ( البته بستگی به اون تصمیم داره )
دیروز تصمیم گرفتم از دنیای زرد یکم فاصله بگیرم و منی که اصن رپ گوش نمیدم و ۹۰ درصد پلی لیستم اهنگ های قربانی و شجریان و امثالهمه تمام مسیر خونه سمانه رو رپ و اهنگای بی معنی و مزخرف گوش کردم و چشامو بسته بودم و داشتم فقط به معنی های نداشته شون فکر میکردم اینطوری بگم که با معنی ترینش به نظرم مسافرِ یاس بود و این وجه اعت
"بعضی ها خوشبخت به نظر می آیند؛ چرا که کارشان را راحت کرده اند و اصلن به موضوع فکر نمی کنند. بعضی ها برنامه ای دارند: شوهر می کنم، خانه می خرم، دوتا بچه می آورم، یک خانه ییلاقی می خرم. سرشان به این گرم است و مثل گاو دنبال گاوباز می دوند: غریزی واکنش نشان می دهند، پیش میروند، اما اصلا نمی دانند مقصدشان کجاست. می توانند ماشینی بخرند، گاهی حتی می توانند یک فراری بخرند، فکر می کنند معنی زندگیشان همین است، و هیچ وقت چیزی نمی پرسند. اما با این همه، چشم
بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!
از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!
کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!
کلی نوشتم!
ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!
وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!
فاطمه که داشت راجب تحلیل
دوباره مثل هرشب، می زیستم در سیاهی و خواب بود که از دست من درمونده بود
من بودم و کتاب هام، کتاب هامو دوست دارم، همیشه با عشق میخونمشون، حتی با تاریک ترین موضوعات، حتی با اندوه های اشک ریزنده، اون ها منو از دنیا رها میکنن، از فکرا جدا میکنن، از آدما دور میکنن، و با آرامش شبانگاهی همراه میکنن، من فرو میرم توی داستان، با ترس، هیجان، شادی، عشق، اندوه و.. همراه میشم، میتونم دنیا رو زیرپام بزارم، انقلاب فرانسه کنار یه سرباز باشم، ونیز توی یه خونه
+ امروز داشتم با بریده های کتاب هام توی طاقچه تجدید خاطره می کردم (طاقچه منظورم نرم افزار طاقچه اس ، خودم انقدری بزرگ شدم که توی طاقچه جام نشه :) ) اکثرا کتاب های طنز بود و طنز چیزی بود که میتونست منو ... 
+ اصن چرا اینو بگم، اخرین بریده از آخرین کتاب طنزی که خوندم رو میزارم و جالب بود برام که بعد از اون دیگه کتاب هام رنگ بوی فلسفی گرفته. با اینکه افکار نیمه فلسفی-دینی از دوران دبیرستان تا حالا همراهیم میکردند (یعنی آخه انقد دیگه سمج :/ ) ولی این چند س
سلام به همگی. امروز می خواهم یه نکاتی رو بگم که شاید هر کسی بهش اشاره نکنه تو این روزها.
روزهای امروز تقریبا همه ی مردم دنیا یه جور دیگه می گذره. یه سریا از فرط فشار دیگه نمیتونن تحمل کنند و یه سریا مثل من(درونگرا ها اکثرا) نمیخوان قرنطینه هیچ وقت تموم بشه!حالا فرق درونگرا ها و برونگرا ها چیه؟(واقف باشید که درجه داره.مثلا من تقریبا درجه آخر درونگراییم)درونگرا ها با خودشون راحتن.از تنهایی انرژی میگیرن.همش در حال حرف زدن با خودشونن. یه سری ها در ح
اینجا که منم.. انگار عصرا گنجشکای حیاط منتظرن که نون و دونه برنج ببرم واسشون!
چند روزیه اینکارو میکنم.. خودم بیشتر از اونا از خوردنشون کیف میکنم! :))
البته.. یا نباید دونه بدی بهشون.. یا اگه اینکارو کردی، دیگه نباید یهویی فراموششون کنی.. اونا منتظر میمونن...
 
اینجا که منم.. بارون هی میگیره و قطع میشه.. انگار میخواد بباره، اما روش نمیشه.... :)
 
اینجا که منم.. در حال کار کردن، یه لیست آهنگم گذاشتم رو تکرار.. چه آهنگای متنوعی!
عاشق قمیشی.. ابرو کمون حامد زم
سلام دوستان
میخوام یه مسئله ای رو در مورد زیرنویسای سایت بگم بهتون،
ساب ها همنطور ک میدونید از چنل بی تی اس آی ار 7 یا کوکی لندر و یا ... هستن ک منبعشون مشخصه بعضی هام ک خود تیم کره این لاواستار ترجمه کرده...
امروز داشتم تو چنل بی تی اس آر ار میگشتم و اخبار رو دنبال میکردم ک یدفه ای دیدم یه اطلاعیه گذاشته درمورد سایت هایی ک ساب هارو بدون اجازه بر میدارن و اسمش رو عوض میکنن و ... خلاصه تذکر دادن ک لینکارو عوض کنید وگرنه ما توی چنل سایتتون رو معرفی میک
به لطف ِ شباهنگ ِ سابق، دو تا آدرس دیگه هم پیدا کردم. سایا بارانی و بانوی کاغذی.
 
ول ِ کن جهان را؛ قهوه‌ات یخ کرد - وبلاگی که به اسم و آدرس سایا بارانی می‌نوشتم و گویا عمر چندانی هم نداشته، 7 تا 21 اردیبهشت سال 93، توجه شما رو جلب می‌کنم به پست آخرش که گویا دنبال کتابی بودم و پیدا نکردم و مکالمه‌ای که با دوستم داشتم. واقعا باورم نمی‌شد اون حرف‌ها رو من زده باشم، چه گاردی گرفتم وقتی دوستم گفته می‌گم پسرعموم برات کتاب بفرسته. الان بعد از 5 سال این
حسی که به خانم بیکر دارم شبیه حسیه که آدم می‌تونه به مامانبزرگش داشته باشه. امروز تا ساعت ۱۲ موندم تا توی جارو زدن کلاسا کمکش کنم و بعد از اولین فشاری که به کمرم اومد دلم می‌خواست ازش تشکر کنم که بهم اجازه‌ی کمک داده، باعث شد بفهمم فقط کسی که ساعت‌ها پشت میز میشینه ستودنی نیست، بلکه کار سخت کسی که هرروز بدون ذره‌ای شکایت خم و راست میشه و برای اطرافیانش مفیده بیشتر قابل ستایشه. برام کلی دعای قشنگ می‌کرد و بعد از هربار دعاکردنش، یه لبخند گند
سلام
 
(حاجی زاده مسیولیتِ یافتن مکان مناسب برای استقرار موشک های خریداری شده را، در کرمانشاه داشت.)
آقا محسن رو کرد به برادر وحیدی.
- برادر وحیدی! مشکل کجاست؟ اینا نیازشون واجبه ها!
وحیدی شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن. از لحن و حرف هایش معلوم بود که اصلاً به این کار راضی نیست. آقا محسن نگذاشت حرفش تمام شود.
- ببین برادر! اینا قراره یه تعداد موشک بیارن. کارشون هم سه فوریتیه. لطف کن باهاشون همکاری کن.
با شنیدن این جمله، حاجی زاده وارفت. اگر لو رف
دیشب تا صبح تو خواب یه مثالی به ذهنم میومد و تکرار میشد تا بیدار شدم مثال شاید اینطور بود که تو اونقدر حرف میزنی که دعوات بشه؟! تو اونقدر میخوابی که نمازت قضا بشه؟!  بیدار که شدم فهمیدم قضیه صحبت نکردن ماست که با اشاره حرف میزنیم و صدا از دو لب مبارکمون خارج نمیشه یا کمتر اینکه من وقتی مخصوصا با بابام بحث میکنم چون همش بابام میاد رو مخم بعد بحثمون بالا میگیره  و چرت و پرت خیلی میگم و به ناکجا آباد منحرف خوب کسی هم که اینطور شد پیش خدا و فرشتگان
پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.
 
چطوری
۱. توی خواب ناز بودم که با صداشون بیدار شدم. 
بابا: امیرحسین زود باش دیر شد. 
احتمالا امیرحسین در حال خوردن صبحانه شه و لقمه ها رو با صبوری می جوه.
یک دقیقه بعد دوباره میشنوم:
مامان: امیرحسین چکار میکنی؟ بچه های سرویس منتظرن(و اگه تو زمستون باشه می گن که بچه ها یخ زدن بجنب)
صدای برخورد استکان با ظرف شویی می شنوم این یعنی دادامون در حال آب خوردنه.
بابا: امیرحسین به خدا جات می زارم و می رم.
و صدای پاشو نی شنوم که از پله ها پایین می ره.
مامان: امیرحسین
هشدار: حاوی انرژی منفی. پستی فاقد صلاحیتِ رسانه متخصصان و اهل قلم. فاقد محتوا! (مثه قبلیا)
1)امروز رفته‌بودم پیش یکی که علوم آزمایشگاهی تهران خونده. یه‌قرن پیش قبول شده. تو یه‌شرایط سخت هم قبول شده. بهم می‌گفت بیشتر از دوسال خودتو علاف کنکور نکن. اگه دیدی نمیشه پزشکی بیاری، برو دنبال یه‌رشته دیگه. شاید صلاحت یه‌چیز دیگه باشه. ماها خیلی وقتا یه‌چیزایی رو می‌خوایم، ولی صلاحمون اونا نیس. به خدا بگو هرچی خیره. دلتو آروم کن، مغزتو آروم‌تر.
پزشک
پیش مقدمه/
دروغش رو بنویسم وقت نکردم برای کویر ریگ جن پست بنویسم. راستش اینکه بعدِ شروعِ ترم دومِ دانشگاه و جابجایی روزای کلاسا تا بیام خودمو تطبیق بدم دو سه هفته گذشت. هرچند هنوزم تطبیقم مطابق نشده و نفهمیدم کی اسفند شد اصلا! دروغش اینکه اصلا نمی‌خواستم درباره ریگ جن پست بذارم. راستش اینکه حوصله آپلود عکس نداشتم و چندباری که اومدم پست بذارم اصلا نوشتنم نیومد. امشب دیگه حس کردم یه کم زشت شد. مستقیم و غیر مستقیم، جلو صحنه و پشت صحنه رسوندن که
 
 
تنها مهمونِ چادریِ اون جمع بودم ... نخواستم تو ذوقشون بزنم که بگن :آره دیگه ... اینا هم منتظرن رو منبر برن ...!!
واسه همین وقتی من رو هم به بازی شون دعوت کردن ، گفتم : نه ممنون ... من تماشاتون میکنم.
7 ، 8 تا دختر نوجوان نشسته بودن دور هم ... بازی "جرات_حقیقت"1 ...
برام جالب بود که هیچ کدومشون جسارت این رو نداشتن که "جرات" رو انتخاب کنن ...!!  چون بعضا در قسمت "جرات" کار به جاهای باریک کشیده میشه و افراد ، دست به کارهای متهورانه میزنن که در بعضی موارد به خریّت
پ.ن: این متن رو در پست تلاجن دیدم و بدون تعلل با لبی خندان بازنشر کردمش:
حزب‌الهی جماعت کلا ولگرد است. نام
خود را هم گذاشته افسر جنگ نرم! به کمتر از افسر هم راضی نیستند. گروهبان یا استوار
که هیچ! برخی درجه ژنرال هم بر دوش خود کاشته اند!
حالا این افسران چه کاره‌اند در
شبانه روز؟
برخی که درگیر خریدن پیکسل شهدایند!
آنان که هیچ! تنها راه نجاتشان اختیار همسر است و بس!
برخی دیگر از صبح تا شب بدنبال جناب
رائفی، عباسی و پناهیان اند. از ماسونی گوش می‌دهند
1. به این نتیجه رسیدم که سر کلاس‌ها نشینم خیلی بهتره و دیگه کلاس‌ها برام فایده‌ای ندارن :/ اللخصوص هندسه پایه که از همون اولم برام فایده‌ای نداشت و خودم خوندمش. درسته خیلی آدم داناییه و اطلاعاتش عالیه و کتابشم خیلی خوبه ولی خا واقعا به دبیری قبولش ندارم و به‌نظرم دبیر قبلیمون خیلی بهتر بود و جزوه‌ش خیلی بهتر و کاملتره! ۵ شنبه‌ای بعد آزمون تایم مشاوره داشتم و با یاسمن رفته‌بودیم تا علاوه‌بر اون کلاس رو هم بپیچونیم! یکی از گروه‌های خود کو
این عید ها برای من عید می‌شود...! 
 این عیدها برای من عید نمی‌شود!شب با چراغ عاریه فردا نمی‌شود!
مردمی را می بینم که سراسر شوق و شورند ،
خانه تکانی می کنند و لباس های نو برتن…
اما برای چه ؟ برای که ؟
اینان منتظرند تا بهار شود ؟
سالهاست می اندیشم که
هنگام بهار مگر چه می شود که اینگونه
به هم می ریزیم ، مهربان می شویم،
به سراغ هم می رویم
و از همه مهمتر منتظر می شویم…
انتظار …
سالهاست به لحظات تحویل سال
و یک دقیقه ای که قبل از حلول سال نو همه ساکتن
دیروز عصبانى شدم. باید میشدم. دفعه هاى قبل بى خیالى رفته بودم جلو و پولامو از دست داده بودم و این فرصت مناسبى بود براى ابرازش. علیرضا پیشم نشسته بود. وقتى عصبانیتم رو به منشى ابراز کردم، بعدش از علیرضا پرسیدم چطور بود؟ گفت عالى بود. و اینطورى من یکى از راه ها رو پیدا کردم شبیه تیراندازیه، تفنگ رو پر از گلوله هایى که میخواى میکنى بعد قسمت مهمش اینه که تمرکز خیلى زیادى میکنى که دقیقاً کجا رو میخواى بزنى، بعد در طى شلیک تمامً تمرکزت رو باید حفظ ک
پ ن: این مطلب رو از وبلاگ وزین فیشنگار کپی کردم....http://fiish.blog.ir
حزب‌الهی جماعت کلا ولگرد است. نام خود را هم گذاشته افسر جنگ نرم! به کمتر از افسر هم راضی نیستند. گروهبان یا استوار که هیچ! برخی درجه ژنرال هم بر دوش خود کاشته اند!
حالا این افسران چه کاره‌اند در شبانه روز؟
برخی که درگیر خریدن پیکسل شهدایند! آنان که هیچ! تنها راه نجاتشان اختیار همسر است و بس!
برخی دیگر از صبح تا شب بدنبال جناب رائفی، عباسی و پناهیان اند. از ماسونی گوش می‌دهند تا سینمای
خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی ... 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《... ءالله خیر اما یشرکون》. اینم یکی دیگه از
قسمت اول را بخوان قسمت سی و پنجم
محکم روی فرمون می کوبه و با حرص ماشین رو حاشیه ی جاده می کشونه و باز محکم تر روی ترمز می کوبه.
شانس آوردم کمربند ایمنی بستم وگرنه، تو شیشه رفتنم با این شتابی که ترمز گرفت، حتمی بود.
بلند فریاد می کشه و بازم محکم به فرمون می کوبه. از هول این که دستش آسیب ببینه، دستش رو می گیرم و بی هوا پسم میزنه و برای پیاده شدن، دستگیره رو می کشه و پایین میره. با قدم های بلند چند گام به جلو میره و محکم به جدول کناری لگد می کوبه. نگر
رفتم با استادم اتاق عمل...
بعد از عمل اول ، بحث شد و یهو کشید به نجفی و قتل همسرش ! من سکوت بودم و گوش میدادم...
یکی از خانم ها پیرو حرف بقیه گفت قضاوت نکنیییم ! شاید نکشته ! شاید گردن گرفته !
من گفتم ولی اعتراف کرده ، خله مگه قتل نکرده بیاد بگه من کردم ، اونم همچین شخصیتی که کوچک نبوده واقعا ! 
یهو برگشت رو به من با حرص گفت زنش مشکل داشته خب! 
ماسک رو کشیدم از دهنم پایین با چشمای گرد زل زدم بهش ، گفتم تا دو دقیقه پیش میگفتی قضاوت نکن...
حرفم رو قطع کرد گف
وقتی از تاثیر رسانه حرف می‌زنیم که درحالی که دنده‌هات تقریبا زده بیرون، وایمیستی جلوی آینه و به خودت می‌گی: "ولی اگه یه خرده لاغرتر بودم..."
وقتی که نصف همکلاسیات منتظرن هجده‌ساله بشن تا بتونن بینی‌شون رو عمل کنن، چون فکر می‌کنن زیادی بزرگه یا قوز داره یا هزار تا چیز دیگه، درحالی که بینی‌شون هیچ اشکالی نداره.
وقتی تبلیغای تلویزیون و فیلما رو می‌بینی و مدام با خودت فکر می‌کنی: "لعنت، صورت اینا چرا این‌قدر صافه؟!"
من خیلی به این موضوع فکر ک
میگه : چته باز؟ یه سبد غصه زدی زیر بغلت انگار اخر دنیاس! 
نگاش میکنم. کتابو از رو زانوم برمیداره لاشو میبنده میذاره کنار: بیا بغلم ببینمت خب. 
پاهامو جمع میکنم. میگه: چیزی نشده که بابا. 
_ دلم تنگه. غروب طوری. دلم تاب بازی میخواد! 
_ میخوای بریم ut? رو اون تاپ بزرگا؟
_نه. دلم تاب بازی میخواد! رو تابای واقعنی! از اونا یه تیکه اهن مستطیلیه که با زنجیر به اهن وصل شدن. چیه این جینگیله مستونا که کفش عین مبله! پشتی داره! دلم تابای بچگیامونو میخواد! دلم بچ
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمـــــیدانم ز نـــزدیکـی کنم فــــریـاد یا دوری
صائب تبریزى
به نام خدا
دوستان همگی سلام :))) امیدوارم ایام به کامتون باشه و از همه مهمتر سالم باشین :)
امروز صب به این فکر میکردم که پرزیدنت روحانی حیوونکی اصلا شانس نداره. ایران دچار همه مدل بلایی تو دوره ریاست جمهوری ایشون شده. ان شاءالله که همه چی خوب بشه و درست بشه و به اون روزای خوب برسیم.
1- اول از عصر روز جمعه شروع میکنم که روز انتخاباتم بود :| (از 50 م
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمـــــیدانم ز نـــزدیکـی کنم فــــریـاد یا دوری
صائب تبریزى
به نام خدا
دوستان همگی سلام :))) امیدوارم ایام به کامتون باشه و از همه مهمتر سالم باشین :)
امروز صب به این فکر میکردم که پرزیدنت روحانی حیوونکی اصلا شانس نداره. ایران دچار همه مدل بلایی تو دوره ریاست جمهوری ایشون شده. ان شاءالله که همه چی خوب بشه و درست بشه و به اون روزای خوب برسیم.
1- اول از عصر روز جمعه شروع میکنم که روز انتخاباتم بود :| (از 50 م
یه کتاب درباره جنگ و در عین حال به دور از جنگ! داستان دو نوجوان که در شهر لینگراد1 شوروی توسط ارتش نازی محاصره شدن. داستان این کتاب از زبان شخص اول و کاراکتر اصلی داستان که یه پسر 17 ساله به اسم "لف" هست روایت می‌شه. داستان از زمان حال و جایی شروع میشه که نویسنده داستان -دیوید بنیوف- به ملاقات پدربزرگ روس‌تبارش که در نبرد لینگراد حضور داشته میره و ازش می‌خواد خاطرات اون دوران رو براش تعریف کنه تا اونا رو کتاب کنه. این پدربزرگ همون "لف" هست در واق
ا- گفته بودم سر و کله زدن با یک عده از پیرمرد پیرزن ها چقدررر سخته؟ اونهایی که بزرگ خانواده ان و همیشه حرف حرف خودشون بوده حتی اگه اشتباه بوده! من تا حالا با کلی ازین افراد محترم برخورد داشتم. مرد مو سفید و بسیار درشت هیکل بود. نشست و دندون نیش بالاش کمی لقش رو نشون داد: اینو واسم بکش! - دهنتون رو باز کنین حاج آقا بقیه دندون هاتون رو ببینم. یک دفعه صداش رو بالا برد: نهههه فقط و فقط همینو بکش. نگاه کن بهش. اشتباه نکشی مثل یه دکتره که قبلا بهش فلان دند
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
 
 
                       تحلیل فیلم اندرز گیم
اندرز گیم به معنی پایان دهنده بازی می باشد یعنی جنگ میان ایران آمریکا به لحظه های پایانی خود نزدیک می شود
فیلم تقابل غرب با مسلمانان را به دو دوره تقسیم می کند
 
 
 
 دوره ای که در آن ملکه ها(کشتن مراجع وعلمای ذی نفوذ ،شخصیت های پرنفوذ) از میان برداشته می شدند ودوره جدید که جنگ به مراحل پایانی خود بسیار نزدیک شده وباید سرزمین ملکه ها (حوزه های علمیه وخود کشور ایران)نابود شود.
 
 
 
فورمیکها :شیعیان ،م
امروز اشک شادی باز حالم را دگر گون کرد
اشک شوق
اشک قرار
اشک ارامش
اینجور وقت ها جمله ی همیشگیم گوشه ی ذهنم هک می شود
دل اگر دل است یک ارباب و دل دار و دل ارام بس است
راستش من هر چه دارم از دلم دارم
احساس می کنم دلم شبیه همان کیسه  های جادویی کارتن های بچگیمونه که هرچی ازش چول بر میداشتن بازم پول داشت
احساس می کنم دلم به یک گنج شوق بی نهایت وصل است
گاهی با دیدن اسمان
گاهی با دیدن لبخند کسی
گاهی با نکاه کردن به چشمان کسی
گاهی با خواندن یک کتاب
❤️برگی از زندگینامه شاهدکویر شهید محمداسدی مزینان
✍️محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی سال1342ه.ش درمزینان به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی شکل گرفت که سراسر زندگی شان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده و می باشد.
پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه د
 رمان عاشقانه قسمت دوم . فائزه در مرز عراق ۲
رمانکده کلیک کنید 
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها